♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

تو عشق نمیدانی......

زلیخا مغرور قصه اش بود .

زلیخا به همنشینی نامش با یوسف  مینازید 

زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت : رونق این قصه همه از منست  .
این قصه بوی زلیخا میدهد  . کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد تا قصه چنین زیبا شود ؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت : بس است زلیخا .بس است .
از قصه پایین بیا .که این قصه اگر زیباست نه بخاطر تو که زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . 
عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند . 
قصه گفت نامت را به خطا برده اند . که تو عشق نمیدانی .. 
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی .
 تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت . از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی .
 و زلیخا بیرون رفت........
 خدا گفت زلیخا برگرد که قصه جهان قصه پر زلیخاست 
 و هر روز هزارها پیرهن پاره میشود از پشت .
 اما زلیخایی باید تا یوسف  زندان را بر او بر گزیند 
 و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود........ 
  زلیخا برگرد !....
 
 عرفان نظر آهاری

زن زیباست...

زن زیباست...

چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...

چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگی هایش...

 

چه آن زمان که فریاد میزند بر سرت

...وتو حرکت زیبای لبهایش را میبینی

 

چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده

و دست بر پیشانی زده و لبخند میزند...

 

زن زیباست...

آن زمانی که خسته از همه تهمت ها و نابرابریها

باز فراموشش نمیشود

مادر است، همسر است، راحت جان است...

 

زن زیباست...

زمانی که لطافت جسم و روحش را توامان درک کردی...

زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی...

 

زمانی که نداشته های خودت را به پای ضعفش نگذاشتی...

 

آری زن زیباست...


تولدم مبارک

مثل فرشته ها

سماور قل قل میکند.
مادربزرگ پایش را دراز کرده است .
بوی بهار نارنج میدهد چارقدش
زیر چشمی نگاهم میکند،سر قندان را برمیدارد
یک آب نبات به من میدهد ویکی خودش برمیدارد 
میگوید: بین خودمون باشه
من میخندم
او هم میخندد
توی چشمش آب میافتد به سقف اتاق نگاه میکند
من هم نگاه میکنم
سماور قل قل میکند .
پایم را دراز کرده ام.
وامانده دردش امانم را بریده
نوه کوچکم نگاهم میکند
آب نباتی از قندان بر میدارم ،به او میدهم و یکی برای خودم 
میگویم: بین خودمون باشه
او میخندد ،مثل فرشته ها
من لبخند میزنم ، گریه ام میگیرد 
توی چشمم آب میافتد به سقف اتاق نگاه میکنم
توی دلم میگویم
دلم برای فرشته ها تنگ می شود...

پاییزی


باران

    که نطفه میبندد

               در ابر ،

حیرت درخت های آلبالو را

                               می گیرد

وقتی به باغچه مینگرم

پاییز "نیروانا" است

پاییز نی زنی است ،

که سِحر ساده نفسش را

در ذره های باغ،

                  دمیده است ،

و میزند ،

      که سرو ،

                به رقص آید...

حسین منزوی

غزل خداوند

خــــــــــــــــدا

وقتی تو را سرود

لبخندی شاعرانه زد

مداد جادویی اش را به دست من داد

و گفت:

" شرحش با تو !"

اکنون

من و قلم

به نیمه راه زندگی رسیده ایم

و می بینم

دلم شرحه شرحه

شرح توست

یکتا غزل خداوند !

شعری از استاد بهادر باقری

زندگی ، راز بزرگی ست ...

شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه !؟
مادرم سینی چایی در دست  ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید  تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون استزندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی ست که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
 قدر این خاطره را  ، دریابم...

شاعر ناشناس ( منسوب به سهراب سپهری و یا کیوان شاهبداغی)

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو....


بشنوید ای شعر زیبای مولانا را با اجرای گرو دنگ شو...
 
"از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
 
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی
 
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین
 
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره
 
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
 
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای
 
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
گر کافری می‌جویدت ور ممنی می‌شویدت
 
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
 
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
 
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش
 
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
 
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
 
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
 
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد
 
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
 
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
 
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
 
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی"

-- متن این ترانه زیبا خیلی قشنگ هست و میتونه زندگی هر کدوم از ما باشه :

"اگر دیوانگی کردم دلم خواست ز خود بیگانگی کردم دلم خواست

اگر که اعتماد چشم بسته به خصم خانگی کردم دلم خواست

اگر تا اوج خودسوزی پریدم نظر کرده به بال عشق بودم

اگر لب تشنه از دریا گذشتم به دنبال زلال عشق بودم

به غیر از من خود خوش باور من کسی منت نداره بر سر من

کسی حال مرا هرگز نفهمید دلیل گریه هایم را نپرسید

اگرچه از شما خانه خرابم دچار یاوه های بی جوابم

به خود اما به آنهایی که باید بدهکاری ندارم بی حسابم

پشیمان نیستم از آنچه بودم پشیمان نیستم از ماجرایم

همین هستم همین خواهم شدن نو اگر بار دگر دنیا بیایم."

بانوی من

این روزها گویا خسته ای

موهای سیاهت را کوتاه کرده ای

نمی‌ خندی

شعر نمی‌‌گویی

مرا به نام نمی‌خوانی

بهانه میگیری

آغوشم را نمی‌خواهی

صدایت میزنم

جز سکوت

کلامی‌ برایم نداری

با این حال هنوز بانوی منی

بانوی من

که موهای سیاهش را کوتاه کرده

نمی خندد

شعر نمی‌‌گوید

بهانه می‌‌گیرد

سکوت کرده

مرا 

و نامم را

و آغوشم را

نمی‌ خواهد

بانوی من

که این روز‌ها فقط کمی‌ خسته است

.

چنان مستم چنان مستم من امشب
که از چنبر برون جستم من امشب
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امشب
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امشب
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امشب
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امشب

یک متن زیبا:

"نقاش، چوب بر و گیاه شناس هر کدام جنگل را به شکلی تجربه می کنند. هر کدام برای خود برداشتی متفاوت دارند. اگر مترصد مسائل و مشکلات باشید، مسائل و مشکلات را می یابید.

یک ضرب المثل عربی می گوید: "برداشت شما از یک قرص نان بستگی به شدت گرسنگی شما دارد". باورهای تنگ نظرانه و علایق و ادراک فقیرانه و محدود، از غنای دنیا می کاهد و آن را به مکانی سرد و ملال انگیز تبدیل می کند. اما همین جهان می تواند باشکوه و هیجان انگیز باشد.

تفاوت در جهان نیست در ماست که با چه عینکی به آن نگاه می کنیم و بستگی به این دارد که چه برداشتی از دنیا داریم.

" کتاب کاربرد NLP در خانواده درمانی - دکتر عصمت دانش "

یک شعر زیبا:

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم؟...

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی

دلم گرفته

دلم گرفته، برایم «بهار» بفرستید
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید

دلم گرفته پدر! روزگار با من نیست
دعای «خیر» و صدای دوتار بفرستید

... اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار
برای دخترک خود «قرار» بفرستید

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید

به اعتبار گذشته دو خوشه ی «لبخند»
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید

تمام روز و شب من پُر از زمستان است
دلم گرفته! برایم «بهار» بفرستید

منیژه درتومیان

کف دریاست صورت‌های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی

کجایید ای شهیدان خدایی   بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق   پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی   بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده   کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته   بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده   کجایید ای نوای بی‌نوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است   زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌های عالم   ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد   بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق   که اصل اصل اصل هر ضیایی

زندگی

زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد
زندگی کلبه ی دنجی است که در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد
گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
... گاه خشک است و گهی شر شر باران دارد
زندگی مرد بزرگی است که در بستر مرگ
به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد
زندگی حالت بارانی چشمان تو است
که در ان قوس و قزح های فراوان دارد
زندگی ان گل سرخی است که تو می بویی
یک سراغاز قشنگی است که پایان دارد

این نیز بگذرد ...

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
" این نیز بگذرد "

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست

زندگی پاییز هم می شود ،
رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی
لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که

هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.


مهدی اخوان ثالث

...

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

"سیمین بهبهانی"

خیالــ

مــــــا را بجز خیالــت، فکــری دگــــر نباشد

در هیـــچ سر خــــیـــالی، زین خوبتر نباشد

کی شبــــــروان کویــت آرند ره به سویـــت

عکســـی ز شمـــع رویـــت، تا راهبر نباشد

مـــا با خیــــــال رویـــت، منزل در آب و دیده

کردیم تــــا کسی را، بر مــــا گــــــذر نباشد

هرگـــــز بدین طراوت، سرو و چـمن نرویــد

هرگز بدین حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد

در کوی عشـــق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشــق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تـــــو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی

مــن ترک ســـر بگویــــم، تا دردسر نباشــد

دانــم کــــه آه ما را، باشد بسی اثــرهــــــا

لیکن چه ســود وقتی، کز مـــا اثــــر نباشد؟

در خلوتی که عاشـق، بیند جمال جـــانــــان

بایــــد که در میـــانه، غیـــــــر از نظــر نباشد

چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق

ریـــزد چنانـــکـه قطعـــــاً کس را خبــر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبـــی زند بر آتـــش، کان بی‌جگر نباشد

"سلمان ساوجی"

دنگ... دنگ..

دنگ... دنگ... 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر 
‏می‌زند پی‌درپی زنگ. 

زهر این فکر که این دم گذراست 
‏می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من 
لحظه‌ام پر شده از لذت 
‏یا به زنگار غمی آلوده است 
‏لیک چون باید این دم گذرد، 
پس اگر می‌گریم 
‏گریه‌ام بی‌ثمر است 
‏و اگر می‌خندم 
‏خنده‌ام بیهوده است. 

دنگ... دنگ...
لحظه‌ها می‌گذرد 
‏آنچه بگذشت نمی‌آید باز 
قصه‌ای هست که هرگز دیگر 
نتواند شد آغاز.

‏مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ 
بر لب سرد زمان ماسیده ‏است. 

‏تند بر می‌خیزم 
‏تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز 
‏رنگ لذت دارد آویزم 

‏آنچه می‌ماند از این جهد به جای 
خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده ‏از چشمانم 
‏و آنچه بر پیکر او می‌ماند 
‏نقش انگشتانم.

‏دنگ... 
‏فرصتی از کف رفت. 
قصه‌ای گشت تمام 
‏لحظه باید پی لحظه گذرد
‏تا که جان گیرد در فکر دوام 
‏این دوامی که درون رگ من ریخته زهر 
وارهانیده ‏از اندیشه‌ی من رشته‌ی حال 
‏وز رهی دور و دراز
داده ‏پیوندم با فکر زوال.

‏پرده‌‏ای می‌گذرد 
‏پرده‌ای می‌آید:
می‌رود نقش پی نقش دگر
رنگ می‌لغزد بر رنگ 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی‌درپی زنگ
دنگ... دنگ...
دنگ...


سهراب سپهری؛ هشت کتاب

گل ماه تولد شما

فروردین، گل رز
گاهی بدون فکر قبلی کاری را انجام میدهید.
بسیار رک گو هستید و عاشق مسافرت!
اشتیاق زیادی برای زندگی کردن دارید و پشتکارتان خوب است
اردیبهشت گل نسترن
فردی صبور و پرطاقت هستید و اراده بسیار قوی دارید.
دوست دارید کارها را به آهستگی ولی به طور جدی انجام دهید.
خجالتی هستید و قابل اعتماد. سعی میکنید از مشاجرات دوری کنید.

خرداد گل یاس
سفیدرفتار دوستانهای دارید.
رک گو و پر حرف بوده و همین امر به جذابیت شما میافزاید.
مانند گل یاس، همیشه برای زنده کردن یک
مجلس و معطر کردن آن حضور دارید.
از رفتار بد دیگران سریع میگذرید. برای رفاقت ارزش زیادی قائلید.
تیر گل بنفشه

زندگی همیشه برایتان شیرین نیست و زیاد یا فراز و فرودهای آن مواجه میشوید.
به جای داشتن درآمد جزیی به فکر درآمدهای کلان هستید.
ذهن خلاقی دارید و به دنبال فعالیتهای خلاقانه هستید.
در خانه بیشتر از همه جا احساس امنیت و آرامش میکنید.
مرداد گل شب بو

فردی با محبت، خونگرم، دلسوز اما کمیعصبی هستید.
غالباً از کمبود اعتماد به نفس رنج میبرید و کمی نیز احساس ترس در شما دیده میشود.
برخی اوقات مردم از اخلاق خوب شما سوء استفاده میکنند.

شهریور گل داوودی

جدی، متفکر و تا حدی اندیشمند هستید.
در کارهایتان سرسختی و سماجت دارید و این مسئله گاهی به ضرر شما تمام میشود.
به رغم آنکه شخص مهربانی هستید اما برخی اوقات رگههای نامهربانی در شما نمایان شده که این مسئله دیگران را آزار میدهد.
مهر گل زنبق
فرد مودبی هستید.
به سرعت عصبانی میشوید ولی خیلی سریع به حالت اولیه باز میگردید.
از زیبایی لذت میبرید.
فرد محبوبی هستید و سرشت سخاوتمندی دارید.
میل زیادی برای زندگی در شما موج میزند و از انجام هر کاری لذت میبرید.
آبان گل ارکیده

به سرعت تصمیم میگیرید و در انجام کارهایتان بسیار سریع و چابک هستید.
تغییرات شغلی شما را نمیترساند که این موضوع یکی از برتریهای شخصیت شماست.
توانایی استثنایی در سازماندهی کارهایتان دارید.
آذر گل مریم
احساساتی، صادق، باوفا، بشاش و خوش اخلاق هستید، اما اگر بخواهید میتوانید همزمان روی دیگر سکه را نیز نشان دهید.
خانه را تنها پناهگاه مطمئن زندگی میدانید.
کمال طلب و تا حدی رویایی هستید که در برخی موارد این رگه های شخصیتی به کمک شما میآیند.
دی گل همیشه بهار

اهل رقابت و دوست بازی و قابل اعتماد و امین هستید و خیلی علاقه دارید وقت خود را بیرون از خانه بگذرانید.
بسیار تودار و در واقع درون گرا هستید، از شادی دیگران شاد میشوید اما خود به سختی به آرزوهایتان دست مییابید.
بهمن گل گلایل

باهوش هستید و میدانید چه میکنید. میخواهید همه امور
مطابق میل شما باشد که البته گاهی میتواند به دلیل عدم توجه به نظر دیگران برایتان مشکل ساز شود...
اما در مورد عشق صبور هستید.
همواره اهدافی برای دستیابی دارید و واقعاً برای رسیدن به آنها تلاش میکنید.
اسفند گل نرگس

مهربان، با گذشت و بسیار تودار هستید، به هیچ وجه خودخواه نیستید.
همیشه بهترین را برای دیگران میخواهید.
دوستانتان برایتان بسیار مهم هستند و قدر آنچه را که دارید میدانید.
بین دوستان محبوب هستید و در خانواده نظر شما بر دیگران ارجحیت دارد.

یاد روزهای کودکی بخیر


"فقط اینقدر تا عید مونده!!!!"


یاد روزهای کودکی بخیر.

 نزدیک عید نوروز که می شد روزها رو می شمردیم تا

زودتر عید بیاد و ما لباس های جدید و تازه بپوشیم

دلم  هوای اون روزها رو کرده!

مترسک


یه مترسکم که تنها وسط مزرعه مونده

باغبون پاهامو بسته چیزی از تنم نمونده

دو تا دستامو شکسته سوز سرد باد پاییز

دیگه تکراریه واسم غروبای سر جالیز

عمریه که چشم خستم رنگ خواب خوش ندیده

درد تنهایی و غربت منو از دلم بریده

واسه من فرقی نداره کی برام دلش می سوزه

کی میخواد پارگی های دل تنگمو بدوزه

کاشکی باغبون می فهمید دیگه طاقتم تمومه

کلاغا دستمو خوندن رو سرم یه جغد شومه

خیلی وقته دیگه ابرام شوق باریدن ندارن

شاید هم که ابر و بارون مثل من پشت حصارن

آره باغبون هم امروز وقتی خوب منو نگاه کرد

یه مترسک جای من ساخت من رو با خودم رها کرد

اون مترسک حالا کارش شده پر دادن زاغا

اما من تو فکر اینکه چه شبیهم به کلاغا

"عباس استیری"

شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت

شبی به عمرم اگر خوش گذشت آن شب بود

که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت

شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت

گشود بس گره آن شب ز کار بسته ما

صبا چو از بر آن زلف مُشک سود گذشت

مرا ست, عکس تو یاد آور سفر آری!!

چنان توانم ازین طرفه یاد بود گذشت

غمین مباش و میندیش از این سفر که ترا

اگر چه بر دل نازک، غمی فزود گذشت!!!


بالی از پرواز می خواهد دلم

بالی از پرواز می خواهد دلم


 آسمانی باز می خواهد دلم

 چون قناری های آزاد از قفس

 پهنه ی پرواز می خواهد دلم

 در سکون بی سرانجامی هنوز

 جنبش آغاز می خواهد دلم

 روزگاری شد ز خود بیگانه ام

 آشنای راز می خواهد دلم

 شب نواز کوچه ی تنهایی ام

 یک جهان آواز می خواهد دلم

 در سراب تشنه کامی سوختم

 ابر باران ساز می خواهد دلم

“مشفق کاشانی”

گل سر سبد

سر سبدم، لیکن از چمن دورم

 نوازشم چه ثمر میکند، که مهجورم

 شهید خاطر خویشم  به کام بخت سیاه

 هزار منظره، در پیش دارم و کورم

 تهی ست کاسه چشمم، زبرق فتنه حرص

 چو تیغ،  از تن عریان خویش مغرورم

 خزان گرفته درختم، که شور و جوش بهار

 مرا به یاد نیارد ز دور پر شورم

 ز خنده سحری، گریه های شب برود

 منم که از سحر شادی آفرین  دورم

 برای روز مبادا هزار غم دارم

 ببین! که عاقبت اندیش تر ، ز هر مورم

 حدیث عشق مرا از زبان من مشنو

 درون شعر غم انگیز خویش مستورم

"محمد زهری"

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

قیصر امین پور

اینجا آخر دنیاست

چشمانم را که باز میکنم

مثل همیشه به تو سلام میکنم

و تو سکوت میکنی

من هم مثل هر روز بغض گلویم را میفشارد

و به یاد می آورم که قرار است دیگر سلام هایم بی جواب بمانند

باز هم دلتنگ میشوم

و باز به دنبال بهانه ای برای گریه کردن......

رفتی و همه ی بهانه هایم را با خودت بردی

نه گوشی برای شنیدن حرفهایم

نه پایی برای همراهی ام

نه دستی برای فشردن دست هایم

نه آغوش پر مهری برای بی پناهی ام.....

همه را با خود بردی!

راستی ای کاش!!

یادم را نیز میبردی

تا فراموشی بگیرم

و خاموش شوم

.. ......

اما چشمانم را که میبندم و به تو می اندیشم

بسیار دور تر میشوی

آخر رسیدن به تو رویایی ست دست نیافتنی

مایوس می شوم

 زیر لب میگویم:

حتما" اینجا که من ایستاده ام
آخر دنیاست.

گل فراموشم مکن

عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

 نشده از گل رویش سیراب

که فلک دسته گلی داد به آب

 نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دل سوخته بود

گفت: به به! چه گل رعنا ئیست

 لایق دست چو من زیبائیست

 زین سخن عاشق معشوقه پرست

جست در آب چو ماهی از شست

 خوانده بود این مثل آن مایهء ناز

"که نکویی کن و در آب انداز"

 باری آن عاشق بیچاره چو بط

دل به دریا زد و افتاد به شط

 دید آبی ست فراوان ودرست

به نشاط آمد ودست از جان شست

 دست وپایی زد و گل را بربود

سوی دلدارش پر تاب نمود

 گفت: کای آفت جان سنبل تو

ما که رفتیم بگیر این گل تو

 بکنش زیب سر, ای دلبر من

 یاد آبی که گذشت از سر من

 جز برای دل من بوش مکن

عاشق خویش فراموش مکن

 خود ندانست مگر عاشق ما

 که ز خوبان نتوان جست وفا

 عاشقان را همه گر آب برد

 خوبرویان همه را خواب برد.

"ایرج میرزا"

...::: محتسب :::...

محتسب در نیم‌شب جایی رسید
در بُن ِ دیوار مستی خفته دید

گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو
گفت: از این خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت: از آنکِ خورده‌ام گفت: این خفی ست

گفت: آنچ ِ خورده‌ای آن چیست آن؟
گفت: آنکِ در سبو مخفی‌است! آن!

دَور می‌شد این سؤال و این جواب
مانده چون خر محتسب اندر خلاب*

گفت او را محتسب: هین «آه» کن
مست «هو! هو!» کرد هنگام سَخُن

گفت: گفتم «آه» کن، «هو» می‌کنی؟
گفت: من شاد و تو از غم منحنی

«آه» از درد و غم و بیدادی است
«هوی‌هوی» می‌خوران از شادی است

محتسب گفت: این ندانم؛ خیز! خیز!
معرفت متراش و بگذار این ستیز!

گفت: رو؛ تو از کجا؟ من از کجا؟
گفت: مستی؛ خیز! تا زندان بیا!

گفت مست: ای محتسب بگذار و رو!
از برهنه کی توان بردن گرو؟

گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
خانه ی خود رفتمی، وین کی شدی؟

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی


*خلاب= گل و لای، لجن زار

حضرت مولانا

حریق خزان بود...

همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد

 درختان همه دود پیچان به تاراج باد

 و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد

 و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد

 من از جنگل شعله ها می گذشتم

 غبار غروب به روی درختان فرو می نشست

 و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت

 و سر در پی برگ ها می گذاشت...

 فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

 و برگی که دشنام می داد

 و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

 لبریز می کرد،

 و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...

 نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...

 حریق خزان بود،

 من از جنگل شعله ها می گذشتم،

 همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

 که توفان بی رحم اندوه

 به هر سو که می خواست می تاخت،

 می کوفت، می زد، به تاراج می برد

 و جانی که چون برگ

 می سوخت، می ریخت، می مرد

 و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...

 شب از جنگل شعله ها می گذشت

 حریق خزان بود و تاراج باد

 من آهسته در دود شب رو نهفتم

 و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

 مسوز این چنین گرم در خود، مسوز

 مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ

 که گر دست بیداد تقدیر کور

 تو را می دواند به دنبال باد

 مرا می دواند به دنبال هیچ.......

"فریدون مشیری"