چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گویی :
دیگر ، زمین ، همیشه ، شبی بی ستاره ماند .
آنگا ه ، من ، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش ،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شرر فشان :
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید !
خون را به سنگفرش ببینید ! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاین گونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
آفرین بهت تبریک میگم نخواستم چیزی بنویسم نشد
سلام
من هیچی از نظرتون نفهمیدم
مرسی