♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

تو عاشق باشی

   نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

    و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

                  عاشق آنکه تو را می خواهد

              و به لبخند تو از خویش رها می گردد

                                              و تو را دوست بدارد

                                به همان اندازه که دلت می خواهد

شکوه

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

 متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان

 حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

 چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

 اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

 نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی

 لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

 ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

 قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

 لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

 چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

 غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه

 سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

 از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند

این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست

 عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من

 رو به حریم کعبه‌ی «لطف آله» کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی

 پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

 بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را

 کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست

 خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم

 بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

                                                               شهریار

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد....

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین!

و عشق را

کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند...

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ و سرما

آتش را

به سوختبار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به اندیشیدن خطر مکن!

روزگار غریبی است نازنین!

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابان اند

بر گذرگاه ها

مستقر ،

با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین!

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را...بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین!

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد....        

 
                                                                 احمد شاملو

عشق دیرین

خوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن

دگر از هوایت سفر نکنم

به صحرای هجران ، مخواه از من ای جان

که چون لاله خون در جگر نکنم

خوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن

دگر از هوایت سفر نکنم

به صحرای هجران ، مخواه از من ای جان

که چون لاله خون در جگر نکنم

اگر من نمانم ، بمان تو بمان

اگر من نخوانم، تو نغمه بخوان

چو رفتم به جایم تو خوش بنشین

تو خاک وجودم به بر بنشان

خوشا بانگ نامت به دور زمان

طنین پیامت به گوش جهان

به آهنگ یاری ، به رسم وفا

به شب زنده داری ، به بزم و صفا

در این بی قراری به سوز دعا

به صد نغمه خوانم همیشه تو را

تو بر بام عالم ، ستاره ی من

نظر در تو اوج نظاره ی من

به شوق وصالت چو جان بدهم

نگاه تو عمر دوباره ی من

به عالم نبودم که نام تو بود

که از تو گرفتم نشان وجود

تو ای عشق دیرین تو را که نوشت

تو ای شور شیرین ، تو را که سرود

به پایان شب من رسیده ز تو

که صد صبح روشن دمیده ز تو

سکوت غم از من ترانه ز تو

نیاز شب از من سپیده ز تو

تو دستم گرفتی قدم به قدم

رفیقم تو هستی به شام عدم

ز جان محو شوق بهار توییم

که تا پای جان بر کنار توییم

نشد!!

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
 
                                                   فاضل نظری

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را


تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را


نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم


چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را


ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم


چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را


چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم


چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را


چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را


چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را


بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را


بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را

آفتاب شیعه از مغرب درآ

آفتاب شیعه از مغرب درآ

بار دیگر سر زن از غار حرا

بت پرستان ترکتازى مى‏کنند

 با کلام الله بازى مى‏کنند

 تیغ بر کش تا تماشایت کنند

 تا که نتوانند حاشایت کنند

 پاک کن از دامن دین ننگ را

 این عروسک‏هاى رنگارنگ را

 این سخن کوتاه کردم والسلام

 شیعه، یعنى تیغ بیرون از نیام

رفتی و یار نو گرفتی

مو احوالم خرابه گر تو جویی

جگر بندم کبابه گر تو جویی 

ته که رفتی و یار نو گرفتی

قیامت هم حسابه گر تو جویی

زخور این چهره‌ات افروته‌تر بی

تیر عشقت بجانم روته‌تر بی

مرا اختر بود خال سیاهت

ز مو یارا که اختر سوته‌تر بی

مرا دیوانه و شیدا ته دیری

مرا سرگشته و رسوا ته دیری

نمیدونم دلم دارد کجا جای

همیدونم که دردی جا ته دیری

زدست عشق هر شو حالم این بی

سریرم خشت و بالینم زمین بی

خوشم این بی که موته دوست دیرم

هر آن ته دوست داره حالش این بی

عزیزون از غم و درد جدایی

به چشمونم نمانده روشنایی

گرفتارم بدام غربت و درد

نه یار و همدمی نه آشنایی

 ته که خورشید اوج دلربایی

چنین بیرحم و سنگین دل چرایی

به اول آنهمه مهر و محبت

به آخر راه و رسم بی وفایی
                                              بابا طاهر

ایران

در این غربت که ما دوریم ز راه ایران


همه غمگین و دلتنگیم برای ایران


تو گر باد صبا گردی به گرد خاکم


زیارت کن خوشبو خاک پاک ایران


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی


به فریاد آواز غمینم


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی


به فریاد آواز غمینم



ز جور و زور و استبداد پرده دریدیم


دل از ماندن به زاد و بوم خود بریدیم


دویدیم و چه بی حاصل باز دویدیم


اما خطی به جز خط وطن ندیدیم


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی


به فریاد آواز غمینم


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی


به فریاد آواز غمینم



اگر من در پی یارم تو یارم ایران


اگر گمگشته در کوهم تو غارم ایران


به روز تنگدستی گر به غربت صفرم


ولی با تو اگر باشم هزارم ایران


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی



به فریاد آواز غمینم


ایران ایران زمینم


ای جان ای سرزمینم


میریزم دلتنگی


به فریاد آواز غمینم


ایران

Love Songs » ایران

ایران ای سرای امید

ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پرخون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است وای گلگون است

که دست دشمن در خون است

ای ایران غمت مرساد

شادی نصیب تو باد

راه ما راه بهروزیست

اتحاد رمز پیروزیست

صلح و آزادی جاودان خوش باد

یادگار خون عاشقان ای بهار

ای بهار تازه جاودان

در این چمن شکفته باد

راز عاشقی

همه جا نقش تو پیداس
تو سفیدی، تو سیاهی

توی معراج حقیقت
توی ظلمت و تباهی

هر کی با هر اعتقادی
حتی اون که بت‌پرسته

چه بدونه چه ندونه
تو رو داره می‌پرسته

نقش تو جاری و روشن
تو خیابون، توی خونه‌س

نگو پس نجف چی می‌شه
واسه ما نجف نشونه‌س

یه نشون عاشقونه
واسه‌ی این که بدونیم

که نماز عشقو باید
به کدوم قبله بخونیم

این چیزا یه جوری کفره
خودمونم حالی‌مونه

ولی از قدیم می‌گفتن
حرجی نیس به دیوونه

نمی‌دونیم تورو داریم
می‌پرستیم یا خدا رو

شهریار چه خوب گفته
زبون حال ماها رو:

«نه خدا توانمش خواند
نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم
شه ملک لافتی رو»

می‌گی بنده‌ام؟ قبوله
باشه! گوش به حرفت هستیم

ولی بنده هم که باشی
بندگیتو می‌پرستیم

خیلی سخته بنده بودن
توی اوج کبریایی

اونایی که اهل حقن
حق دارن بگن خدایی

می‌گن هر کسی بمیره
چهره تورو می بینه

مثل طفل ترس خورده
رو پای باباش می‌شینه

آخ! چه عشقی داره یک دم
رو پای بابا نشستن

سر روی سینش گذاشتن
دل شیطونو شکسن

خوش به حال اون که هر دم
واسه دیدنت می‌میره

تا چشش به تو می‌افته
باز دوباره جون می‌گیره

باز دوباره جون می‌ده تا
یه بار دیگه ببینه

جون می‌ده تا جون بگیره
راز عاشقی همینه

                                      سید عبدالجواد موسوی

نامه ی عشق و صفا

دید مجنون را یکی صحرا نورد

در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم

میزند نقشی به دست خود رقم

گفت ای مفتون شیدا چیست این

مینویسی نامه سوی کیست این؟

 هر چه خواهی در سوادش رنج برد

تیغ سرسر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش ؟

 تا کسی دیگر پس از تو خواندش؟

گفت شرح حسن لیلی میدهم

خاطر خود را تسلی میدهم

 می نویسم نامش اول و قفا

می نگارم نامه ی عشق و صفا

 نیست جز نامی از او در دست من

 زان بلندی یافت قدر پست من

 نا چشیده جرعه ای از جام او

 عشق بازی میکنم با نام او