♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

پاییز هم رفت...

پاورچین پاورچین آمدی

بی سر و صدا

آهسته تر از آن می‌روی

بی هیچ ردی، بی هیچ نشانی

اخم‌هایت را یک لحظه هم باز نکردی

تمام راه را قهر بودی

نه بارانت را نشانم دادی، نه سرمایت را

برای آمدنت ثانیه‌ ها را می‌شمردم

اما حالا...

رفتنت را تاب نمی‌ آورم

...

تنها امیدم به بازگشت دوباره‌ات است

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم


در آن یک شب خدایی، من عجایب کارها کردم


جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی


ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم


کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را


سخن واضح تر و بهتر بگویم، کودتا کردم


خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او


خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم


میان آب شستم سهر بر سهر برنامه پیشین


هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم


نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم


کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم


نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم


وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم


امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب


خدایی بر زمین و بر زمان، بی کدخدا کردم


نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی


نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم


شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم


به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم


بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم


خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم


نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال


نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم


نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران


به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم


ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان


نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم


به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر


میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم


مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را


نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم


نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد


به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم


هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد


نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم


به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک


قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم


سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم


دگر قانون استثمار را زیر پا کردم


رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم


سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم


نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت


نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم


نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم


نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم


نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری


گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم


به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت


گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم


به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون


به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم


جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض


تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم


نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول


نکردم خلق شیطان را، عجب کاری به جا کردم


چو میدانستم از اول، که در آخر چه خواهد شد


نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم


نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم


خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم


زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن


چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه ها کردم


سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار


خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم


شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم


خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

                                                       شعر از کارو

خاطره

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست.

به شما ارزانی :

 

سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

 بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

 

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

 

همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !

بسرای ... ))

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .

 

غنچه ها می رسد باز،

باغ هایی گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شکفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو کبوتر در اوج،

بال در بال گذر می کردند .

 

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

 

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش کم کم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

 این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »

 

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

 

                                                 فریدون مشیری