♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

؟؟؟

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس‏


دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس


گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم


گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم


گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى


گفتم: چگونه‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى


گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى


گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏


گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد 


گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد


گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ 


گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى


گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز 


گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز


گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده


گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده


گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟


گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون


گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟


گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏


گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏


گفتا: شده پرستار یا منشى اداره


گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل 


گفتا: که دست خود را بردار از سر دل


گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها


گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا 


گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى 


گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى


گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى


گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى


گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره


گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏


گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد


گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟


گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى


گفتا که: ادکلن شد در شیشه‏هاى رنگى‏


گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى


گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى


گفتم: بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان 


گفتا: نمى‏هراسى از چوب پاسبانان


گفتم: شراب نابى تو دست و پات دارى 


گفتا: به جاش دارم وافور با نگارى‏


گفتم: بلند بوده موى تو آن زمان ها


گفتا: به حبس بودم از ته زدند آن ها


گفتم به لحن لاتی: ‌«حافظ ما رو گرفتى ؟»


گفتا: ندیده بودم  هالو به این خرفتى


گل

بگو که گل نفرستد کسی به خانه‌ی من
که عطر یاد تو پر کرده آشیانه‌ی من

تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی
به جای ماه، تو پرتو فشان به خانه‌ی من

شبی به تاک تن تشنه‌ام گل افشاندی
بهشت بشکفد اکنون ز هر جوانه‌ی من

به بال یاد سپردم ترانه تا که مگر
رسد به گوش تو گلبانگ عاشقانه‌ی من

ز برگ و بار تنت ذوق زندگی خیزد
بیا و بال و پر افشان دمی به لانه‌ی من

به شوق روی تو من زنده‌ام خدا داند
برای زیستن اینک تویی بهانه‌ی من

چه آتشی تو خدا را که شعله‌های غمت
به باد داده شکیب سمندرانه‌ی من

بیژن سمندر

.......

ارشیو نور

نقطه چین های حافظه

ماشین حساب

حافظۀ فلز

الکترون های خاطره

نقطه چین های نورانی یاد

خبر ، اطلاعات

ذهن دیسک

برنامه ریزی سرد

نرم افزار

کامپیوتر خانگی

کنج آشپزخانه ...

حافظۀ سرد یعنی انسان از مراقبت یاد یار عاجز است

فراموشی بیماری بزرگ قرن

یاد یار مهربان آید همی

حافظۀ سرد یاد یار را نمی بوید

یاد یار را نمی بوسد

یاد یار را گُر نمی گیرد

یاد یار را دل دل نمی کند

یاد یار را سر نمی رَوَد

یاد یار را رو نویسی می کند اما نمی سراید

حافظۀ سرد بیماری فراموشی را نمی شناسد

فراموشی خاموشی نیست

فراموشی بیهودگیست ...

حافظۀ سرد یعنی ذهن من نیمه تمام مانده است

یعنی من نیمه کاره ام

حافظۀ سرد یعنی بایگانی هواس من آتش گرفته است

چهار عمل اصلی ماشین حساب

حواس من جمع نیست

من از من منها شده ام

من در من ضرب نمی شوم

من بر من تقسیم نمی شوم

حساب من پاکِ پاک است

دیسک را عوض کن

اَپِل ،سیبِ آدم نیست

سیبی که هوّا به دندان گرفت

آدم و هوّا را سیب خانگی از بهشت به زمین پرتاب کرد

مرا سیب سرد خافظه از زمین به فراموشی پرتاب می کند

ما همه را فراموش کرده ایم ...

گفتی نباد میرفتی

گفتم نرفتم، ماندم

گفتی به قهر رفتی

گفتم دیروز به تو نرسیدم که امروز رفته باشم

من از آغاز از نخستین دیدار در کنار تو ماندام

گفتی هوایم را از صدایت پر کردی و یک روز صدا را بریدی و رفتی

گفتم دور یا نزدیک چه فرقی میکند اگر صدا را می شنوی

گفتی نزدیکتر باید می آمدی

گفتم فاصله در نگاه ماست

اگر مرا نزدیکتر می خواهی با من حرکت کن نایست با من بیا

گفتی کجا؟

گفتم به نزدیکترین جای این گره

به امن ترین جای این صدا که مارا به جانب یکدیگر پرتاب میکند

صدایی مشترک که دریا شدن را به ما می آموزد

گفتی می دانم بازگشت صدای خود را از من می خواهی

من شاید انعکاس صدای تو نبودم

گفتم بودی،هستی،خواهی بود

من از تو گلایه ندارم

گفتی من سایۀ توام،سایه نه گلایه

گفتم باش،درمن باش نه بیرون از من

گفتی هستم، هستم ،اما تو نباید می رفتی ...

برای اینکه بگویی هستی نباید میرفتی

گفتم چگونه بگویم که جابجایی من حرکت من است نه هجرت و جدا شدن

من حرکت میکنم که از تو بنویسم که تورا از تمام زاویه های تمام منظره هایت دیده باشم ...

گفتی سالهاست مرا ندیده ای

گفتم من از تو چشم بر نداشته ام

گفتی در این حرکت مرا شتاب زده می بینی تامل کن،باحوصله تماشایم کن

گفتم حرکت در من است و تو در تمام منظره هایم با وقار نشسته ای

تو در من بزرگ و بزرگتر شده ای

جدا شدن از تو یعنی پایان من

من در تو مانده ام وبه بالای صدایت رسیده ام

گفتی باگوچه ها اما حرف دیگریست

در کوچه های من،درکوچه های تو اما بازی دیگریست

بر دست نوشته های ما غبار نشسته است

گفتم در چشم ما نباید غبار نشسته باشد

نگاه ما باید تماشایی باشد

های کوچه هارا ببین

ضیافت ما را دل دل می کند ...

گفتی پس دوباره سبز خواهیم شد؟

گفتم در گلدان پشت پنحره ات سبز خواهم شد

در ترانه های ننوشته ام سبز خواهی شد

سبزِ سبز،سبزِغزل،سبزِدفترچه های مشق

سبزِ دفتر های بزرگ نقاشی

سبزِ مداد شمعی،سبزِگرگم به هوا

سبز دفترچۀعقاید

سبزِ نامه های پنهانی سبز گر گرفتن های بی وقفه

سبزِسبز،دوباره سبز خواهیم شد ...

گفتی اما تو نباید میرفتی

گفتم من از تو میروم تا در سفر بودن با تو باشم

من از تو سر نمی روم ،من در تو میروم

تا سبز ترین بهار منظره ها،تا ما

گفتی باش گفتم هستم

گفتی می فهمم گفتم من هم

گفتی بقض شک راه گلو را بسته

لحظۀتصمیم است

به تو ای خوب نجیب می توانم شک کرد

گفتم به ترانه دزدان شک کن

چه کسی از من و تو تشنگی باغچه را میبیند و چه بی رحمانه مشک پر آبی را که برای عطش باغچه باقی مانده است نیمه شب می دزدد وبه یک ره گذرِقمقمهایش پر آب می فروشد ارزان؟

به ترانه دزد بگو ترا باور ندارم

گفتی ترانه دزدان را باور ندارم اما،تونباد میرفتی

زان یار دلنوازم

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت



بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت



رندان تشنه لب را آبی نمی​دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت



در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت



چشمت به غمزه ما را خون خورد و می​پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت



در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه​ای برون آی ای کوکب هدایت



از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی​نهایت



ای آفتاب خوبان می​جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت



این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت



هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

تو...

چه در دل من چه در سرتو

من از تو رسیدم به باور تو

تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو

بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم

 

با تو  شوری در جان ، بی تو جانی ویران

از این  زخم پنهان ، می میرم

 نامت در من باران ، یادت در دل طوفان

با تو امشب پایان می گیرم

نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن

به یاد تو بودم ، به یاد تو من

ببین غم تو  رسیده به جان و دویده به تن

ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم

با تو شوری در جان، بی تو جانی ویران

از این زخم پنهان  می میرم

تو که دستت به نوشتن آشناست

تو که دستت به نوشتن آشناست


دلت از جنس دل خسته ی ماست


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


بنویس هر چه که ما رو به سر اومد


بد قصه ها گذشت و بدتر اومد


بگو از ما که به زندگی دچاریم


لحظه ها رو می کشیم ، نمی شماریم


بنویس از ما که در حال فراریم


توی این پاییز بد فکر بهاریم


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


دست من خسته شد از بس که نوشتم


پای من آبله زد از بس که دویدم


تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن


چرا اونجا که تویی من نرسیدم


تو که از شکنجه زار شب گذشتی


از غبار بی سوار شب گذشتی


تو که عشق و با نگاهت تازه دیدی


باده بان به سینه ی دریا کشیدی


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


بنویس از ما که عشقو نشناختیم


حرف خالی زدیم و قافیه باختیم


بگو از ما که تو خونمون غریبیم


لحظه لحظه در فرار و در فریبیم


بگو از ما که به زندگی دچاریم


لحظه ها رو می کشیم ، نمی شماریم


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست


بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت


                                                    عشق آن شب مست مستش کرده بود


                                                    فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود


ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او


پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او


                                                    گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای


                                                    بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای


جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای


وندر این بازی شــکستم داده ای


                                                    نشتر عشقش به جانم می زنی


                                                    دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم نکن


من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن


                                                    مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم


                                                    این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم


گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم


در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم


                                                    ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی


                                                    من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی


عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم


صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم


                                                    کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد


                                                    گفتم عاقل می شوی اما نــشد


سوختم در حسرت یک یـا ربــت


غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت


                                                     روز و شب او را صـــدا کردی ولی


                                                     دیدم امشب با مـنی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر می زنی


در حــــــریم خانه ام در می زنی


                                                    حــــال این لیلا که خوارت کرده بود


                                                    درس عشقش بی قرارت کرده بود


مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم


صد چو لیلا کشته در راهت کنم

با همه ی بی سر و سامانی ام


باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست


در پی ویران شدنی آنی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم


آمده ام تا تو بسوزانی ام!


آمده ام با عطش سال ها


تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم..


تا که بگیری و بمیرانی ام..!


خوب ترین حادثه می دانمت!


خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن! ابر مرا باز کن


دیر زمانی است که بارانی ام


حرف بزن، حرف بزن، سال هاست


تشنه ی یک صحبت طولانی ام


ها به کجا میکشی ام خوب من ؟


ها نکشانی به پشیمانی ام...!!


محمد علی بهمنی

یه شعر زیبا

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد



بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد



بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد



انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد



بنویس کی آن مرد در باران می آید

این انتظار خیسمان پایان ندارد



ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد