♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

اینجا آخر دنیاست

چشمانم را که باز میکنم

مثل همیشه به تو سلام میکنم

و تو سکوت میکنی

من هم مثل هر روز بغض گلویم را میفشارد

و به یاد می آورم که قرار است دیگر سلام هایم بی جواب بمانند

باز هم دلتنگ میشوم

و باز به دنبال بهانه ای برای گریه کردن......

رفتی و همه ی بهانه هایم را با خودت بردی

نه گوشی برای شنیدن حرفهایم

نه پایی برای همراهی ام

نه دستی برای فشردن دست هایم

نه آغوش پر مهری برای بی پناهی ام.....

همه را با خود بردی!

راستی ای کاش!!

یادم را نیز میبردی

تا فراموشی بگیرم

و خاموش شوم

.. ......

اما چشمانم را که میبندم و به تو می اندیشم

بسیار دور تر میشوی

آخر رسیدن به تو رویایی ست دست نیافتنی

مایوس می شوم

 زیر لب میگویم:

حتما" اینجا که من ایستاده ام
آخر دنیاست.

گل فراموشم مکن

عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

 نشده از گل رویش سیراب

که فلک دسته گلی داد به آب

 نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دل سوخته بود

گفت: به به! چه گل رعنا ئیست

 لایق دست چو من زیبائیست

 زین سخن عاشق معشوقه پرست

جست در آب چو ماهی از شست

 خوانده بود این مثل آن مایهء ناز

"که نکویی کن و در آب انداز"

 باری آن عاشق بیچاره چو بط

دل به دریا زد و افتاد به شط

 دید آبی ست فراوان ودرست

به نشاط آمد ودست از جان شست

 دست وپایی زد و گل را بربود

سوی دلدارش پر تاب نمود

 گفت: کای آفت جان سنبل تو

ما که رفتیم بگیر این گل تو

 بکنش زیب سر, ای دلبر من

 یاد آبی که گذشت از سر من

 جز برای دل من بوش مکن

عاشق خویش فراموش مکن

 خود ندانست مگر عاشق ما

 که ز خوبان نتوان جست وفا

 عاشقان را همه گر آب برد

 خوبرویان همه را خواب برد.

"ایرج میرزا"

...::: محتسب :::...

محتسب در نیم‌شب جایی رسید
در بُن ِ دیوار مستی خفته دید

گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو
گفت: از این خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت: از آنکِ خورده‌ام گفت: این خفی ست

گفت: آنچ ِ خورده‌ای آن چیست آن؟
گفت: آنکِ در سبو مخفی‌است! آن!

دَور می‌شد این سؤال و این جواب
مانده چون خر محتسب اندر خلاب*

گفت او را محتسب: هین «آه» کن
مست «هو! هو!» کرد هنگام سَخُن

گفت: گفتم «آه» کن، «هو» می‌کنی؟
گفت: من شاد و تو از غم منحنی

«آه» از درد و غم و بیدادی است
«هوی‌هوی» می‌خوران از شادی است

محتسب گفت: این ندانم؛ خیز! خیز!
معرفت متراش و بگذار این ستیز!

گفت: رو؛ تو از کجا؟ من از کجا؟
گفت: مستی؛ خیز! تا زندان بیا!

گفت مست: ای محتسب بگذار و رو!
از برهنه کی توان بردن گرو؟

گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
خانه ی خود رفتمی، وین کی شدی؟

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی


*خلاب= گل و لای، لجن زار

حضرت مولانا

حریق خزان بود...

همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد

 درختان همه دود پیچان به تاراج باد

 و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد

 و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد

 من از جنگل شعله ها می گذشتم

 غبار غروب به روی درختان فرو می نشست

 و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت

 و سر در پی برگ ها می گذاشت...

 فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

 و برگی که دشنام می داد

 و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

 لبریز می کرد،

 و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...

 نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...

 حریق خزان بود،

 من از جنگل شعله ها می گذشتم،

 همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

 که توفان بی رحم اندوه

 به هر سو که می خواست می تاخت،

 می کوفت، می زد، به تاراج می برد

 و جانی که چون برگ

 می سوخت، می ریخت، می مرد

 و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...

 شب از جنگل شعله ها می گذشت

 حریق خزان بود و تاراج باد

 من آهسته در دود شب رو نهفتم

 و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

 مسوز این چنین گرم در خود، مسوز

 مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ

 که گر دست بیداد تقدیر کور

 تو را می دواند به دنبال باد

 مرا می دواند به دنبال هیچ.......

"فریدون مشیری"

غمهای زمستانی

هوا چه سرد است،

چه پُر سوز است!

 سوز می‌آید

سوزِ بی‌کسی می‌آید

سوزِ سرگردانی

سوزِ تنهایی،

سوزِ تنهایی می‌آید.


من هیچ چیز ندارم

حتی "پدر"

که روزگاری مثل درخت

تمام خانه‌ی ما را سخت، در آغوش می‌فشرد

و سایه‌ی مهربانی‌اش را

از ما دریغ نمی‌کرد.


در این زمستان

هوای گورستان, سرد است

 خاکِ گورستان, سرد است

پدر در چه جای سردی
خانه گزیده است!

و خاک، او را چه گرم

در آغوش گرفته است!


"سهیل محمودی"