محتسب در نیمشب جایی رسید
در بُن ِ دیوار مستی خفته دید
گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو
گفت: از این خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست؟
گفت: از آنکِ خوردهام گفت: این خفی ست
گفت: آنچ ِ خوردهای آن چیست آن؟
گفت: آنکِ در سبو مخفیاست! آن!
دَور میشد این سؤال و این جواب
مانده چون خر محتسب اندر خلاب*
گفت او را محتسب: هین «آه» کن
مست «هو! هو!» کرد هنگام سَخُن
گفت: گفتم «آه» کن، «هو» میکنی؟
گفت: من شاد و تو از غم منحنی
«آه» از درد و غم و بیدادی است
«هویهوی» میخوران از شادی است
محتسب گفت: این ندانم؛ خیز! خیز!
معرفت متراش و بگذار این ستیز!
گفت: رو؛ تو از کجا؟ من از کجا؟
گفت: مستی؛ خیز! تا زندان بیا!
گفت مست: ای محتسب بگذار و رو!
از برهنه کی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
خانه ی خود رفتمی، وین کی شدی؟
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکّانمی
*خلاب= گل و لای، لجن زارحضرت مولانا