سر سبدم، لیکن از چمن دورم
نوازشم چه ثمر میکند، که مهجورم
شهید خاطر خویشم به کام بخت سیاه
هزار منظره، در پیش دارم و کورم
تهی ست کاسه چشمم، زبرق فتنه حرص
چو تیغ، از تن عریان خویش مغرورم
خزان گرفته درختم، که شور و جوش بهار
مرا به یاد نیارد ز دور پر شورم
ز خنده سحری، گریه های شب برود
منم که از سحر شادی آفرین دورم
برای روز مبادا هزار غم دارم
ببین! که عاقبت اندیش تر ، ز هر مورم
حدیث عشق مرا از زبان من مشنو
درون شعر غم انگیز خویش مستورم
"محمد زهری"