زلیخا مغرور قصه اش بود .
زلیخا به همنشینی نامش با یوسف مینازید
زن زیباست...
چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...
چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگی هایش...
چه آن زمان که فریاد میزند بر سرت
...وتو حرکت زیبای لبهایش را میبینی
چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده
و دست بر پیشانی زده و لبخند میزند...
زن زیباست...
آن زمانی که خسته از همه تهمت ها و نابرابریها
باز فراموشش نمیشود
مادر است، همسر است، راحت جان است...
زن زیباست...
زمانی که لطافت جسم و روحش را توامان درک کردی...
زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی...
زمانی که نداشته های خودت را به پای ضعفش نگذاشتی...
آری زن زیباست...
تولدم مبارک