زلیخا مغرور قصه اش بود .
زلیخا به همنشینی نامش با یوسف مینازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت : رونق این قصه همه از منست .
این قصه بوی زلیخا میدهد . کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد تا قصه چنین زیبا شود ؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت : بس است زلیخا .بس است .
از قصه پایین بیا .که این قصه اگر زیباست نه بخاطر تو که زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است .
عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند .
قصه گفت نامت را به خطا برده اند . که تو عشق نمیدانی ..
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی .
تو آمدی و قصه بوی خیانت گرفت . از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی .
و زلیخا بیرون رفت........
خدا گفت زلیخا برگرد که قصه جهان قصه پر زلیخاست
و هر روز هزارها پیرهن پاره میشود از پشت .
اما زلیخایی باید تا یوسف زندان را بر او بر گزیند
و قصه را و یوسف را زیبایی همه این بود........
زلیخا برگرد !....
عرفان نظر آهاری