با چراغی به سراغم نرسید
هیچکس موقع پژمردن برگ
با گلی تازه به باغم نرسید
هیچکس بازو به بازویم نداد
ای روزگار
گل پریشان شد ،زمستان شد بهار
از جوانی نیست چیزی یادگار
هیچکس این روزها همدرد و همرازم نشد
آگه از درد من و دلتنگی سازم نشد
باغ زیر بال پروازم نشد
هیچکس
رو به روی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال گر چه هیچ نزری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد غریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من
من به ای یک جمله سخت ایمان داشتم
لحظه تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
شکایت نمی کنم، اما
آیا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زندگی...
واقعاً نشد؟
شکایتت نمیکنم، اما
نشد امشب که شب نخستین پیمانمان بود
کنار من باشی و برای لحظه ای
تنها لحظه ای بودنت را نوید دهی؟
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام!
من که هنوز در خانه انتظارت را میکشم...
کنار اقاقی ها، شب بو ها،
من که هنوز در خانه ای که دستهای پر مهر تو برایم بنا کردند
در میان تنهایی ها و دلتنگی هایی که یادگار تو ان
به انتظار نشسته ام!
هنوز هم فاصله ی ما
همان چهارده شماره ی پیشین است!
نگو که در گذر خنده ها و گریه هایت گُمش کردی!
نگو که باز هم یادت رفت و در خاطرت نماند!
نمیخوام باز هم با شرمندگی بگویی : ببخش!
نگو که در میعاد نورها و رنگها و روشنی های شهرت
باز فراموش کردی که با هم قراری داشتیم!
شکایت نمیکنم، اما
آیا واقعا نشد که به یاریم بشتابی
تا من امشب به جای گرفتن جشن تولد انتظار و تنهایی
جشن میلاد عشقمان را بگیرم؟
میدانم فردا خواهی گفت: ببخش
فراموش کردم! جبران خواهم کرد!
وای به حال دلم.
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم داشت!
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
مفرش میکده ها را ز عبا خواهم ساخت
- آن دگر باقی عمر چها خواهم کرد؟
« وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند»
دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست
با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست
بوسم لب لعلت کنم اصرار به صد بار
جز سرخی لبهای تو لعل و گهرم نیست
بر زلف تو آویخته احساس و غرورم
جز وصف سر و زلف تو کار دگرم نیست
من بوسه زنم بر رخ زیبا و به پایت
جز خاک رهت سرمه چشمان ترم نیست
باز آ که دل در به درم در پی وصل است
دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیس
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
"مولوی"
ذلیل داشتنم میکند, ندارم کن
خداوندا اگر کاشتن
اسیر چیدنم میکند، بیکارم کن
بر سرم افتاد بر سر دارم کن
اگر به لحظه ی غفلتی در افتادم
پیش از سقوط هشیارم کن
لحظه ای از دلم بیرون رفت
سخت و بی ترحم بیمارم کن
خداوندا خوارم کن
اما مردم آزارم نکن