من سخنی گوی به قربان زبانت
ای زندگی من به فدای تن و جانت
یک روز بیا عقده دل باز گشاییم
من نیستم این دل شده هر دم نگرانت
از روی خوشت ماه خجل شمس منیری
هر اختر زیبا ببرد نام و نشانت
آمد به تماشای تو آن گل ز گلستان
مدهوش شد از سرخی آن لعل لبانت
گفتی که به دیدار من آیی خطری هست
بر جان بخرم من خطر و سود و زیانت
شیرینتر از آن لعل لبانت نچشیدیم
سر مست کند جان مرا آب دهانت
دیریست گرفتار فراق و نگرانیم
دل تنگ جمال تو و ابروی کمانت
گر فتنه کنی چشم ز دیدار بپوشی
با مردن دل تیره شود هر دو جهانت
دلتنگم و آیی تو به خواب و به خیالم
محتاج توام دل بکشد بار گرانت
من درد دلم گفتم و تو باز بگفتی
منصور چه شد شعر تو وطبع روانت
"لطفا اگه میدونین شاعر این شعر کیه واسم بنویسین... ممنون"
سلام عالیه خیلی قشنگ بود به خصوص که
من درد دلم گفتم و تو باز بگفتی
موفق باشید