♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

...

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

"سیمین بهبهانی"

خیالــ

مــــــا را بجز خیالــت، فکــری دگــــر نباشد

در هیـــچ سر خــــیـــالی، زین خوبتر نباشد

کی شبــــــروان کویــت آرند ره به سویـــت

عکســـی ز شمـــع رویـــت، تا راهبر نباشد

مـــا با خیــــــال رویـــت، منزل در آب و دیده

کردیم تــــا کسی را، بر مــــا گــــــذر نباشد

هرگـــــز بدین طراوت، سرو و چـمن نرویــد

هرگز بدین حــلاوت، قنــد و شکــر نباشــــد

در کوی عشـــق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشــق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تـــــو بر سرو زر، دارد کســـی نزاعی

مــن ترک ســـر بگویــــم، تا دردسر نباشــد

دانــم کــــه آه ما را، باشد بسی اثــرهــــــا

لیکن چه ســود وقتی، کز مـــا اثــــر نباشد؟

در خلوتی که عاشـق، بیند جمال جـــانــــان

بایــــد که در میـــانه، غیـــــــر از نظــر نباشد

چشمت به غمزه هــــر دم،خون هزار عاشق

ریـــزد چنانـــکـه قطعـــــاً کس را خبــر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبـــی زند بر آتـــش، کان بی‌جگر نباشد

"سلمان ساوجی"

دنگ... دنگ..

دنگ... دنگ... 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر 
‏می‌زند پی‌درپی زنگ. 

زهر این فکر که این دم گذراست 
‏می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من 
لحظه‌ام پر شده از لذت 
‏یا به زنگار غمی آلوده است 
‏لیک چون باید این دم گذرد، 
پس اگر می‌گریم 
‏گریه‌ام بی‌ثمر است 
‏و اگر می‌خندم 
‏خنده‌ام بیهوده است. 

دنگ... دنگ...
لحظه‌ها می‌گذرد 
‏آنچه بگذشت نمی‌آید باز 
قصه‌ای هست که هرگز دیگر 
نتواند شد آغاز.

‏مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ 
بر لب سرد زمان ماسیده ‏است. 

‏تند بر می‌خیزم 
‏تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز 
‏رنگ لذت دارد آویزم 

‏آنچه می‌ماند از این جهد به جای 
خنده‌ی لحظه‌ی پنهان شده ‏از چشمانم 
‏و آنچه بر پیکر او می‌ماند 
‏نقش انگشتانم.

‏دنگ... 
‏فرصتی از کف رفت. 
قصه‌ای گشت تمام 
‏لحظه باید پی لحظه گذرد
‏تا که جان گیرد در فکر دوام 
‏این دوامی که درون رگ من ریخته زهر 
وارهانیده ‏از اندیشه‌ی من رشته‌ی حال 
‏وز رهی دور و دراز
داده ‏پیوندم با فکر زوال.

‏پرده‌‏ای می‌گذرد 
‏پرده‌ای می‌آید:
می‌رود نقش پی نقش دگر
رنگ می‌لغزد بر رنگ 
‏ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی‌درپی زنگ
دنگ... دنگ...
دنگ...


سهراب سپهری؛ هشت کتاب