♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

♥دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ♥

همه تفاوت ما این است: تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمی برم . . .

دروغگو!!

یک شعر فوق العاده زیبا و تاثیرگذار از شاعر و طنزپرداز دوست داشتنی کشورمون

استاد رحیم رسولی


آخرین پیک است این، ساغر نمی گوید دروغ


مادرش آمد ، صدای در نمی گوید دروغ


از شروع مدرسه بابا همینطور آب داد!


دسته گل هایی که شد پرپر نمی گوید دروغ


من نبودم بود او، من آمدم بابا نبود


بچه یعنی تخم جن!! مادر نمی گوید دروغ


بود اخراجت صحیح، آدم خطایت محرز است


هر چه باشد حضرت داور نمی گوید دروغ


خواب دیدم رفته ام مکه عنایت شد به من


بر سرم این فضله کفتر نمی گوید دروغ!


من نمی گویم خدا مرده است.. نیچه راست گفت..


مطمئن هستم ولی کافر نمی گوید دروغ


حال ما این روزها بد نیست اما می شود..


آتش در زیر خاکستر نمی گوید دروغ


گر میسر نیست حرف بد زدن از روبرو


می توان از پشت زد، خنجر نمی گوید دروغ


می توان زیر فشار عده ای خر همچنان


سبز ماند و سبز شد، شبدر نمی گوید دروغ


یا که عمری در کثافت غلت زد با اینهمه


حس خوبی داشت نیلوفر نمی گوید دروغ


تا ابد نتوان دهان خانه ها را گل گرفت


زیر سقف، این درز شرم آور نمی گوید دروغ


کار هر خر نیست شاخ انداختن، نه! واقعا ــ


کار هر خر نیست! گاو نر نمی گوید دورغ


هیچ چیزی در جهان مانند مردن راست نیست


بعد مرگش آدمی دیگر نمی گوید دروغ


بی گمان هر کس که باشد کارش از این ور درست


هیچ وقت اینقدر از آن ور نمی گوید دروغ!!


کی به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند؟


حافظ! آدم بر سر منبر نمی گوید دروغ!


ما مسلمانیم و ایرانی، هزاران بار شکر!


یک نفر حتی در این کشور نمی گوید دروغ!


راست فرمودند الشعرو لسان الصادقین


هیچکس از شاعران بهتر نمی گوید دروغ

باور نکن تنهاییت را

باور نکن تنهاییت را


من در تو پنهانم ،تو در من


از من به من نزدیک تر تو


از تو به تو نزدیک تر من


باور نکن تنهاییت را


تا یک دل و یک درد داری


تا در عبور از کوچه عشق

بر دوش هم سر میگذاریم

دل تاب تنهایی ندارد


باور نکن تنهاییت را


هر جای این دنیا که باشی

من باتوام تنهای تنها

من با توام هرجا که هستی


حتی اگر با هم نباشیم


حتی اگر یک لحظه یک روز

با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر


با من بیا تا کعبه دل


باور نکن تنهاییت را


من با تو ام منزل به منزل

من مست شدم...

من مست شدم زاهد از باده خمخانه                    یک جام دگر دارم سرمست شوی یا نه؟

از ما دو کدامین را تا دوست به خود خواند              من عاشق و دیوانه تو عاقل و فرزانه

آنرا که تو مفتونی صد دانه و یکرشته است             وانرا که منم مجنون صد رشته و یکدانه

من بیدل و میخواره دل عاشق و پا برجا                  دل بر سر پیمان رفت من بر سر پیمانه

سودی ندهد زاهد،تو دانی و من دانم                    این زهد و ریا بگذار،رو آر بمیخانه

فردا که سر آید عمر،ما هر دو بغم میریم                 تو در غم جان میری، من در غم جانانه

                                                                                          

   "توحید شیرازی-میرزا اسماعیل"

مال مردم !!

آخرین کار یکی از خدایگان طنز ایران زمین؛ استاد رحیم رسولی

بد بود از روز نخستین مال مردم
می داد بوی نفت و بنزین مال مردم!

نصفش که می شد خرج عیش و نصف دیگر
خرج عطینای سلاطین مال مردم

کف گیر می شد هر چه نزدیک ته دیگ
می شد همان اندازه شیرین مال مردم

شد اندک اندک جزء باورهای دینی
حتی مقدس تر شد از دین مال مردم

دیگر کسی از ترس نزدیکش نمی شد
شد بدتر از میدان قزوین مال مردم

بابام هرگز مال مردم را نمی خورد
می گفت دارد حکم توهین مال مردم

تا اینکه روزی صحبت "یارانه ها" شد
گفتند شد یک عمر تضمین مال مردم

"یارانه را پول امام عصر خواندند"
یعنی که شد از غیب تامین مال مردم!

ما نیز مثل دیگران ناچار خوردیم
دیدیم بد هم نیست همچین مال مردم!

هم طاقت و ظرفیت ما بیشتر شد
هم خون ما را کرد رنگین مال مردم

یا رب تو هم دنیای خود را کن هدفمند
تا مچ شود با عصر ماشین مال مردم

یعنی که کاری کن خدایا تا دوباره
قسمت شود طبق موازین مال مردم

چون در حقیقت مالک هستی تو هستی
بالای تو مال تو... پایین مال مردم!

سیب و بهشت ارزانی حوا و آدم
زخم زبان و لعن و نفرین مال مردم

هر چیز با زیر و سکون از آن غیر وــ
با ضمه و تشدید و تنوین مال مردم

شیخ و اجنه مال از ما بهترانت
گوش دراز و ذکر یاسین مال مردم

اموال مردم مال لبنان و فلسطین
میدان لبنان و فلسطین مال مردم

جمهوری اسلامی ما مال آنها
جمهوری اسلامی چین مال مردم

چون بحث آب و خاک شد پس آب سنگین
مال شما و خواب سنگین مال مردم

پروردگارا روز از نو روزی از نو...
این مال من، این مال تو، این مال مردم (اجرای دراماتیک این مصرع به عهده خواننده!)

آیا خداوند شر را آفریده است؟

روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد.


او پرسید: `آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد، آفریده است؟`


دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: "بله."


استاد پرسید: "هر چیزی را؟"


پاسخ دانشجو این بود: "بله هر چیزی را."


استاد گفت: "در این حالت، خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد."


برای این سوال، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند.


استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است.


ناگهان، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت: "استاد، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟"


استاد پاسخ داد: "البته."


دانشجو پرسید: "آیا سرما وجود دارد؟"


استاد پاسخ داد: "البته، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟"


دانشجو پاسخ داد:

"البته آقا، اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیک، سرما عدم تمام و کمال گرماست و شئی را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد. بدون گرما، اشیاء بی حرکت هستند، قابلیت واکنش ندارند. پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم."


دانشجو ادامه داد: "و تاریکی؟"


استاد پاسخ داد: "تاریکی وجود دارد."


دانشجو گفت:

"شما باز هم در اشتباه هستید، آقا. تاریکی فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می تواند تجزیه شود. تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم."


و سرانجام دانشجو پرسید:

- "و شر، آقا، آیا شر وجود دارد؟


خداوند شر را نیافریده است. شر فقدان خدا در قلب افراد است، شر فقدان عشق، انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها وجود دارند. فقدان آنها منجر به شر می شود."


و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند.

.
.
.
   نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود..

قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود ......

قرن ما شاعر اگر داشت هوا بهتر بود


خارها هم کمتر نبود از گل بسا گل تر بود


قرن ما شاعر اگر داشت


کبوتر با کبوتر،باز با باز نبود!


وای بر ما


وای بر ما


که تصور کردیم


عشق را باید کشت


در چنین قرنی که دانش حاکم است


عشق را از "صحنه"دور انداختن


دیوانگیست


درماندگیست


شرمندگیست


قرن


قرن آتش نیست!


قرن ،قرن یک هوای تازه است


فکرها را شست و شویی لازم است


گم شدیم در میان خویشتن


جست و جویی لازم است


نازنینا


از سفیدی تا سیاهی را


سفر باید کنیم


تقدیر

آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره


پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره


حتی خود تولد آغاز راه مرگه


حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه


آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم


با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم


تو این قمار کوتاه نبره هستی باختیم


تا خنده رو ببینیم از گریه آئینه ساختیم


آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره


پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره


فرصت همین امروزه برای عاشق بودن


فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن


ای آشنای امروز عشق منو باور کن


فردا غریبه هستیم امروز و با من سر کن


تولد هر قصه یه جاده کوتاهه


اول و آخر مرگه بودن میون راهه


اگرچه عازجانه تسلیم سرنوشتیم


با هم بیا بمیریم شاید یه روز برگشتیم

شـبم تاریک

شـبم تاریک ، رهم باریک و دوره

تو نیستی خونه ی ما سوت و کوره

غرور تو ما رو از هم جدا کرد

گناه مردن عشق از غروره

دلم تنگه دلم تنگه دلم تنگ

چشام گریون، لبم بسته، تنم سرد

نمی دونم، نمی دونم، عزیزم

کدوم دستی ما رو از هم جدا کرد

یادت باشه، یه روزی دور یا نزدیک

با چشم تر میای پیشم دوباره

ولی اون روز چه دور باشه، چه نزدیک

پشیمونی برات سودی نداره

* * * * *

هوای تو داشتم به سر ولی تو بی هوا گذشتی

صدای قلبم رو شنیدی اما بی صدا گذشتی

ندیدی که چشمام مرگ من رو دید

خون شد وقتی که رفتی

گذشتی دیریغا نگفتی که از من چرا گذشتی

تو آینه پیری چشمام رو دیدم که خون گریه می کرد

تو گلدون مرده بود مثل قناری اون یه غنچه ی زرد

عزیز جون درمشوم مه الودا کن آه مه الودا کن

سر راهم نشین ته گریه ها کن آه ته گریه ها کن

زودتر بیایوم هاها اگر خواهی که ما زودتر بیایوم

نماز صبح و شب منه دعا کن

ستاره آسمون ایشمارم امشو آه ایشمارم امشو

بورین یار با اویین بیمارم امشو آه بیمارم امشو

؟؟؟

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس‏


دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس


گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم


گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم


گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى


گفتم: چگونه‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى


گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى


گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏


گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد 


گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد


گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ 


گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى


گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز 


گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز


گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده


گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده


گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟


گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون


گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟


گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏


گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏


گفتا: شده پرستار یا منشى اداره


گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل 


گفتا: که دست خود را بردار از سر دل


گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها


گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا 


گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى 


گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى


گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى


گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى


گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره


گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏


گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد


گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟


گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى


گفتا که: ادکلن شد در شیشه‏هاى رنگى‏


گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى


گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى


گفتم: بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان 


گفتا: نمى‏هراسى از چوب پاسبانان


گفتم: شراب نابى تو دست و پات دارى 


گفتا: به جاش دارم وافور با نگارى‏


گفتم: بلند بوده موى تو آن زمان ها


گفتا: به حبس بودم از ته زدند آن ها


گفتم به لحن لاتی: ‌«حافظ ما رو گرفتى ؟»


گفتا: ندیده بودم  هالو به این خرفتى


گل

بگو که گل نفرستد کسی به خانه‌ی من
که عطر یاد تو پر کرده آشیانه‌ی من

تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی
به جای ماه، تو پرتو فشان به خانه‌ی من

شبی به تاک تن تشنه‌ام گل افشاندی
بهشت بشکفد اکنون ز هر جوانه‌ی من

به بال یاد سپردم ترانه تا که مگر
رسد به گوش تو گلبانگ عاشقانه‌ی من

ز برگ و بار تنت ذوق زندگی خیزد
بیا و بال و پر افشان دمی به لانه‌ی من

به شوق روی تو من زنده‌ام خدا داند
برای زیستن اینک تویی بهانه‌ی من

چه آتشی تو خدا را که شعله‌های غمت
به باد داده شکیب سمندرانه‌ی من

بیژن سمندر

.......

ارشیو نور

نقطه چین های حافظه

ماشین حساب

حافظۀ فلز

الکترون های خاطره

نقطه چین های نورانی یاد

خبر ، اطلاعات

ذهن دیسک

برنامه ریزی سرد

نرم افزار

کامپیوتر خانگی

کنج آشپزخانه ...

حافظۀ سرد یعنی انسان از مراقبت یاد یار عاجز است

فراموشی بیماری بزرگ قرن

یاد یار مهربان آید همی

حافظۀ سرد یاد یار را نمی بوید

یاد یار را نمی بوسد

یاد یار را گُر نمی گیرد

یاد یار را دل دل نمی کند

یاد یار را سر نمی رَوَد

یاد یار را رو نویسی می کند اما نمی سراید

حافظۀ سرد بیماری فراموشی را نمی شناسد

فراموشی خاموشی نیست

فراموشی بیهودگیست ...

حافظۀ سرد یعنی ذهن من نیمه تمام مانده است

یعنی من نیمه کاره ام

حافظۀ سرد یعنی بایگانی هواس من آتش گرفته است

چهار عمل اصلی ماشین حساب

حواس من جمع نیست

من از من منها شده ام

من در من ضرب نمی شوم

من بر من تقسیم نمی شوم

حساب من پاکِ پاک است

دیسک را عوض کن

اَپِل ،سیبِ آدم نیست

سیبی که هوّا به دندان گرفت

آدم و هوّا را سیب خانگی از بهشت به زمین پرتاب کرد

مرا سیب سرد خافظه از زمین به فراموشی پرتاب می کند

ما همه را فراموش کرده ایم ...

گفتی نباد میرفتی

گفتم نرفتم، ماندم

گفتی به قهر رفتی

گفتم دیروز به تو نرسیدم که امروز رفته باشم

من از آغاز از نخستین دیدار در کنار تو ماندام

گفتی هوایم را از صدایت پر کردی و یک روز صدا را بریدی و رفتی

گفتم دور یا نزدیک چه فرقی میکند اگر صدا را می شنوی

گفتی نزدیکتر باید می آمدی

گفتم فاصله در نگاه ماست

اگر مرا نزدیکتر می خواهی با من حرکت کن نایست با من بیا

گفتی کجا؟

گفتم به نزدیکترین جای این گره

به امن ترین جای این صدا که مارا به جانب یکدیگر پرتاب میکند

صدایی مشترک که دریا شدن را به ما می آموزد

گفتی می دانم بازگشت صدای خود را از من می خواهی

من شاید انعکاس صدای تو نبودم

گفتم بودی،هستی،خواهی بود

من از تو گلایه ندارم

گفتی من سایۀ توام،سایه نه گلایه

گفتم باش،درمن باش نه بیرون از من

گفتی هستم، هستم ،اما تو نباید می رفتی ...

برای اینکه بگویی هستی نباید میرفتی

گفتم چگونه بگویم که جابجایی من حرکت من است نه هجرت و جدا شدن

من حرکت میکنم که از تو بنویسم که تورا از تمام زاویه های تمام منظره هایت دیده باشم ...

گفتی سالهاست مرا ندیده ای

گفتم من از تو چشم بر نداشته ام

گفتی در این حرکت مرا شتاب زده می بینی تامل کن،باحوصله تماشایم کن

گفتم حرکت در من است و تو در تمام منظره هایم با وقار نشسته ای

تو در من بزرگ و بزرگتر شده ای

جدا شدن از تو یعنی پایان من

من در تو مانده ام وبه بالای صدایت رسیده ام

گفتی باگوچه ها اما حرف دیگریست

در کوچه های من،درکوچه های تو اما بازی دیگریست

بر دست نوشته های ما غبار نشسته است

گفتم در چشم ما نباید غبار نشسته باشد

نگاه ما باید تماشایی باشد

های کوچه هارا ببین

ضیافت ما را دل دل می کند ...

گفتی پس دوباره سبز خواهیم شد؟

گفتم در گلدان پشت پنحره ات سبز خواهم شد

در ترانه های ننوشته ام سبز خواهی شد

سبزِ سبز،سبزِغزل،سبزِدفترچه های مشق

سبزِ دفتر های بزرگ نقاشی

سبزِ مداد شمعی،سبزِگرگم به هوا

سبز دفترچۀعقاید

سبزِ نامه های پنهانی سبز گر گرفتن های بی وقفه

سبزِسبز،دوباره سبز خواهیم شد ...

گفتی اما تو نباید میرفتی

گفتم من از تو میروم تا در سفر بودن با تو باشم

من از تو سر نمی روم ،من در تو میروم

تا سبز ترین بهار منظره ها،تا ما

گفتی باش گفتم هستم

گفتی می فهمم گفتم من هم

گفتی بقض شک راه گلو را بسته

لحظۀتصمیم است

به تو ای خوب نجیب می توانم شک کرد

گفتم به ترانه دزدان شک کن

چه کسی از من و تو تشنگی باغچه را میبیند و چه بی رحمانه مشک پر آبی را که برای عطش باغچه باقی مانده است نیمه شب می دزدد وبه یک ره گذرِقمقمهایش پر آب می فروشد ارزان؟

به ترانه دزد بگو ترا باور ندارم

گفتی ترانه دزدان را باور ندارم اما،تونباد میرفتی

زان یار دلنوازم

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت



بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت



رندان تشنه لب را آبی نمی​دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت



در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت



چشمت به غمزه ما را خون خورد و می​پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت



در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه​ای برون آی ای کوکب هدایت



از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی​نهایت



ای آفتاب خوبان می​جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت



این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت



هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

تو...

چه در دل من چه در سرتو

من از تو رسیدم به باور تو

تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو

بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم

 

با تو  شوری در جان ، بی تو جانی ویران

از این  زخم پنهان ، می میرم

 نامت در من باران ، یادت در دل طوفان

با تو امشب پایان می گیرم

نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن

به یاد تو بودم ، به یاد تو من

ببین غم تو  رسیده به جان و دویده به تن

ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم

با تو شوری در جان، بی تو جانی ویران

از این زخم پنهان  می میرم

تو که دستت به نوشتن آشناست

تو که دستت به نوشتن آشناست


دلت از جنس دل خسته ی ماست


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


بنویس هر چه که ما رو به سر اومد


بد قصه ها گذشت و بدتر اومد


بگو از ما که به زندگی دچاریم


لحظه ها رو می کشیم ، نمی شماریم


بنویس از ما که در حال فراریم


توی این پاییز بد فکر بهاریم


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


دست من خسته شد از بس که نوشتم


پای من آبله زد از بس که دویدم


تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن


چرا اونجا که تویی من نرسیدم


تو که از شکنجه زار شب گذشتی


از غبار بی سوار شب گذشتی


تو که عشق و با نگاهت تازه دیدی


باده بان به سینه ی دریا کشیدی


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


بنویس از ما که عشقو نشناختیم


حرف خالی زدیم و قافیه باختیم


بگو از ما که تو خونمون غریبیم


لحظه لحظه در فرار و در فریبیم


بگو از ما که به زندگی دچاریم


لحظه ها رو می کشیم ، نمی شماریم


دل دریا رو نوشتی


همه دنیا رو نوشتی


دل ما رو بنویس


یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست


بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت


                                                    عشق آن شب مست مستش کرده بود


                                                    فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود


ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او


پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او


                                                    گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای


                                                    بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای


جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای


وندر این بازی شــکستم داده ای


                                                    نشتر عشقش به جانم می زنی


                                                    دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم نکن


من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن


                                                    مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم


                                                    این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم


گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم


در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم


                                                    ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی


                                                    من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی


عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم


صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم


                                                    کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد


                                                    گفتم عاقل می شوی اما نــشد


سوختم در حسرت یک یـا ربــت


غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت


                                                     روز و شب او را صـــدا کردی ولی


                                                     دیدم امشب با مـنی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر می زنی


در حــــــریم خانه ام در می زنی


                                                    حــــال این لیلا که خوارت کرده بود


                                                    درس عشقش بی قرارت کرده بود


مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم


صد چو لیلا کشته در راهت کنم

با همه ی بی سر و سامانی ام


باز به دنبال پریشانی ام


طاقت فرسودگی ام هیچ نیست


در پی ویران شدنی آنی ام


دلخوش گرمای کسی نیستم


آمده ام تا تو بسوزانی ام!


آمده ام با عطش سال ها


تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهی برگشته ز دریا شدم..


تا که بگیری و بمیرانی ام..!


خوب ترین حادثه می دانمت!


خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن! ابر مرا باز کن


دیر زمانی است که بارانی ام


حرف بزن، حرف بزن، سال هاست


تشنه ی یک صحبت طولانی ام


ها به کجا میکشی ام خوب من ؟


ها نکشانی به پشیمانی ام...!!


محمد علی بهمنی

یه شعر زیبا

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد



بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد



بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد



انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد



بنویس کی آن مرد در باران می آید

این انتظار خیسمان پایان ندارد



ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد


فراموش کن!

کجایی تو ، ای گرمیِ جان من!

که شد زندگی بی تو زندان من

کجایی تو ای تکچراغ شبم؟

که دور از تو جان می رسد بر لبم.

لبم،بوسه جوی لبِ نوش تست

در آغوش من بوی آ غوش تست

به هر جا گلی دیده ، بو کرده ام

زگل ها تو را جستجو کرده ام

شب آمد ، سیاهی جهان را گرفت

غم تو گریبان جان را گرفت

بیا ای درخشنده مهتاب من!

که عشق تو برد از سرم خواب من

رهایم مکن در غم بی کسی

کنم ناله ، شاید بدادم رسی

خطا کارم ، اما زمن گوش کن

بیا ، رفته ها را فراموش کن!


یلدا

در همین حسرت که یک شب را کنارت، مانده‌ام

در همان پس کوچه‌ها در انتظارت مانده‌ام

کوچه اما انتهایش بی کسی بن‌بست اوست

کوچه‌ای از بی کسی را بیقرارت مانده‌ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته‌ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده‌ام

در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق

فال آمد خسته‌ای از این‌که یارت مانده‌ام

فـــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده‌ام

خوب می‌دانم قماری بیش این دنیا نـبود

من ولی در حسرت بُردی، خمارت مانده‌ام

سرد می‌آید به چشم مست من چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده‌ام

 

صبا آقاجانی

پاییز هم رفت...

پاورچین پاورچین آمدی

بی سر و صدا

آهسته تر از آن می‌روی

بی هیچ ردی، بی هیچ نشانی

اخم‌هایت را یک لحظه هم باز نکردی

تمام راه را قهر بودی

نه بارانت را نشانم دادی، نه سرمایت را

برای آمدنت ثانیه‌ ها را می‌شمردم

اما حالا...

رفتنت را تاب نمی‌ آورم

...

تنها امیدم به بازگشت دوباره‌ات است

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم


در آن یک شب خدایی، من عجایب کارها کردم


جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی


ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم


کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را


سخن واضح تر و بهتر بگویم، کودتا کردم


خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او


خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم


میان آب شستم سهر بر سهر برنامه پیشین


هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم


نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم


کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم


نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم


وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم


امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب


خدایی بر زمین و بر زمان، بی کدخدا کردم


نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی


نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم


شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم


به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم


بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم


خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم


نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال


نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم


نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران


به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم


ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان


نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم


به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر


میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم


مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را


نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم


نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد


به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم


هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد


نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم


به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک


قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم


سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم


دگر قانون استثمار را زیر پا کردم


رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم


سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم


نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت


نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم


نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم


نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم


نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری


گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم


به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت


گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم


به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون


به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم


جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض


تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم


نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول


نکردم خلق شیطان را، عجب کاری به جا کردم


چو میدانستم از اول، که در آخر چه خواهد شد


نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم


نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم


خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم


زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن


چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه ها کردم


سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار


خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم


شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم


خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

                                                       شعر از کارو

خاطره

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست.

به شما ارزانی :

 

سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

 بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

 

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها، بسرای !

 

همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !

بسرای ... ))

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .

 

غنچه ها می رسد باز،

باغ هایی گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شکفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو کبوتر در اوج،

بال در بال گذر می کردند .

 

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

 

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش کم کم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

 این گل سرخ من است !

دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »

 

تو هم، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

 

                                                 فریدون مشیری

خوشه چین

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه ای خوشه چینم

شادم از از پیشه ی خوشه چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

قلب ما، بود مملو از شادی بی پایان

سعی ما، بود بهر آبادی این سامان

خوشه چین، کجا اشک محنت به دامن ریزد

خوشه چین، کجا دست حسرت زند بر دامان

ای خوشا، پس از لحظه ای چند، آرمیدن، همره دلبران خوشه چیدن

از شعف، گهی همچو بلبل، نغمه خواندن، گه از این سو به آنسو پریدن

قلب ما بود.......

برپا بود جشن انگور، ای افسونگر نغمه پرداز

در کشور سبزه و گل، با شور و شعف نغمه کن ساز

قلب ما.......

محزون مباش ای دل...

ای وای بر اسیری

کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد

صیاد رفته باشد





آه از دمی که تنها

با داغ او چو لاله

درخون نشسته باشم

چون باد رفته باشد



امشب صدای تیشه

از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین

فرهاد رفته باشد



خونش به تیغ حسرت

یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت

آزاد رفته باشد


از آه دردناکی

سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم

بر باد رفته باشد



رحم است بر اسیری

کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری

ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان

دامنکشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم

بر باد رفته باشد



پرشور از حزین است

امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد

فرهاد رفته باشد

تو عاشق باشی

   نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

    و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

                  عاشق آنکه تو را می خواهد

              و به لبخند تو از خویش رها می گردد

                                              و تو را دوست بدارد

                                به همان اندازه که دلت می خواهد

شکوه

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

 متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان

 حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

 چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

 اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

 نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی

 لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

 ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

 قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

 لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

 چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

 غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه

 سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

 از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند

این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست

 عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من

 رو به حریم کعبه‌ی «لطف آله» کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی

 پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

 بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را

 کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست

 خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم

 بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

                                                               شهریار

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد....

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین!

و عشق را

کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند...

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ و سرما

آتش را

به سوختبار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به اندیشیدن خطر مکن!

روزگار غریبی است نازنین!

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابان اند

بر گذرگاه ها

مستقر ،

با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین!

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را...بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین!

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد....        

 
                                                                 احمد شاملو

عشق دیرین

خوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن

دگر از هوایت سفر نکنم

به صحرای هجران ، مخواه از من ای جان

که چون لاله خون در جگر نکنم

خوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن

دگر از هوایت سفر نکنم

به صحرای هجران ، مخواه از من ای جان

که چون لاله خون در جگر نکنم

اگر من نمانم ، بمان تو بمان

اگر من نخوانم، تو نغمه بخوان

چو رفتم به جایم تو خوش بنشین

تو خاک وجودم به بر بنشان

خوشا بانگ نامت به دور زمان

طنین پیامت به گوش جهان

به آهنگ یاری ، به رسم وفا

به شب زنده داری ، به بزم و صفا

در این بی قراری به سوز دعا

به صد نغمه خوانم همیشه تو را

تو بر بام عالم ، ستاره ی من

نظر در تو اوج نظاره ی من

به شوق وصالت چو جان بدهم

نگاه تو عمر دوباره ی من

به عالم نبودم که نام تو بود

که از تو گرفتم نشان وجود

تو ای عشق دیرین تو را که نوشت

تو ای شور شیرین ، تو را که سرود

به پایان شب من رسیده ز تو

که صد صبح روشن دمیده ز تو

سکوت غم از من ترانه ز تو

نیاز شب از من سپیده ز تو

تو دستم گرفتی قدم به قدم

رفیقم تو هستی به شام عدم

ز جان محو شوق بهار توییم

که تا پای جان بر کنار توییم

نشد!!

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
 
                                                   فاضل نظری

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را


تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را


نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم


چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را


ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم


چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را


چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم


چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را


چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را


چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را


بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را


بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را